داستان های کوتاه وزیبا
از فرصت ها استفاده کنید!
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
(لطفا برای خواندن بقیه به ادامه مطلب مراجعه کنید)
آزمون عشق
امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.
شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده
است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .
شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.
دو روز مانده به
پایان جهان...
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده
است،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،
پریشان شد.
آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا
بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم
از دست
دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را
زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان
کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که
هزار سال
زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش
نمیآید و
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و
زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.
اما میترسید
حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای
انگشتانش
بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه
داشتن این
زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را
نوشید
و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
میتواند
پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی
را به
دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش
دوزکی را
تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که
نمیشناختنش
سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و
بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او
درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
خانم زیبا و فرشته
داستانک
طنز
خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد.
وقتی زیر
تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته
ای را
دید.
از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲
ماه و ۸ روز دیگر فرصت
خواهی داشت.
بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در
بیمارستان
باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی
انجام داد.
جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ
موی
خود را تغییر داد.
خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به
خانه
داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد
مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا
من
مردم؟
…
…
…
…
فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی
نشناختمت.......!
فاصله
استادى
از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا
مردم
هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد
میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و
خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا
چرا با
وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان
با
صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را
راضى
نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر
عصبانى
هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر
چه
میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها
باید
صدایشان را بلندتر کنند.
zendegi kon ta ba zende moondanet be ye zendegiye dge zendegi bebakhshi
talash kon ta talashet sar loheye digaran bashe
و اینرو بخون تا بهترین نظری باشه که خونده باشی
تحت تاثیر قرار گرفتم