DPSadegh News And Products

خبر گزاری برنامه ها و فعالیت های مدرسه ی امام جعفر صادق (ع) - غیر دولتی ( توسط بچه های پایه ی سوم )

DPSadegh News And Products

خبر گزاری برنامه ها و فعالیت های مدرسه ی امام جعفر صادق (ع) - غیر دولتی ( توسط بچه های پایه ی سوم )

داستان های جالب و خواندنی

 داستان های جالب و خواندنی

 

هدفم گم شد ...

http://www.cinetmag.com/Javid/Photo/25_990460.jpg

نمی‏دانم داستان پیرمردى را شنیده‏اید که می‏خواست به زیارت برود اما وسیله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.

یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‏‌اى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى میکرد، غذا می‏داد و او را تیمار می‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود.

پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پیرمرد تهیه می‏کرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار می‏کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود!

پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمی‏گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏کوبد و لب می‏گزد!!


 داستان های جالب و خواندنی

 

هدفم گم شد ...

http://www.cinetmag.com/Javid/Photo/25_990460.jpg

نمی‏دانم داستان پیرمردى را شنیده‏اید که می‏خواست به زیارت برود اما وسیله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.

یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‏‌اى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى میکرد، غذا می‏داد و او را تیمار می‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود.

پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پیرمرد تهیه می‏کرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار می‏کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود!

پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمی‏گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏کوبد و لب می‏گزد!!

داستان آموزنده ی مورچه و عسل

http://www.parsibash.com/wp-content/uploads/2011/05/jadidtarin-dastanhaue-amozandeh-morche-asal.jpg

 

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

 

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،

چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،

چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم

 

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

30 مورد " اگر " برای یک زندگی موفق

http://www.niazerooz.com/Im/O/87/1127/L6337033584450.jpg

 

اگر نیت این را دارید که زندگی سازنده تری داشته باشید

به این ۳۰ جمله ایی که با “اگر” آغاز می شوند به خوبی توجه کنید .

۱-اگر محصول یا خدمتی را نمی شناسید تا وقتی به آن شناخت دست نیافته اید آن را نخرید.

۲-اگر تسلطی بر اعمال خود ندارید، ولی بدانید که در نهایت اقدامات شما از آن شماست.

۳-اگر شما حداقل ۱۰ درصد درآمد تان را پس انداز نمی کنید بدانید که صرفه جویی نخواهید کرد.

۴-اگر بیش از حد صحبت کنید،مردم شنیدن حرفهایتان را متوقف خواهند کرد.واگر به اندازه کافی حرف نزنید، مردم هرگز نقطه نظرات شما را نخواهند شنید.

۵-اگر تنبل هستید، هرگز موفق نخواهید بود.تنبلی پتانسیل های واقعی شما را تحت تاثیر قرارخواهد داد.

۶-اگر از شغل خود نفرت دارید، شما بیش از نیمی از وقتی را که در این سیاره زندگی می کنید را متنفر بوده اید.

۷-اگر درصدی از پس انداز خود را در بازار سهام سرمایه گذاری نمی کنید،پس شما میلیون ها تومان در دوره های مختلف زندگیتان از دست داده اید.

۸-اگر آنچه را که آغاز می کنید هرگز به پایان نمی برید، درصد پیشرفت شما همیشه صفر است.

۹-اگر شما به اندازه کافی مایعات نمی نوشید،پس هرگز سلامتی کافی نخواهید داشت.

۱۰-اگر مبلغ بدهکاری های شما بیش از ۴۰% از درآمد ماهیانه شماست،حتما شکست خواهید خورد، بی درنگ عادات خرید و خرج کردنتان را تغییر دهید.

 

۱۱-اگر از رویارویی با مشکلات خود پرهیز می کنید،بدانید که همین مشکلات هدایت بخشی از دوران زندگی شما را به دست خواهند داشت.

۱۲-اگر چیزی صدای خوبی دارد،آن چیز هم می تواند خودش خوب باشد.

۱۳-اگر شما هر ۳تا ۵ سال درحال خرید یک ماشین معروف هستید، اینکارو متوقف کنید، دارید پولتان را از دست می دهید.

۱۴-اگر به اتفاقات اطراف خود توجهی ندارید، شما را بعنوان یک آدم احمق نگاه خواهند کرد.

۱۵-اگر شما با دنده عقب در یک خروجی شیب دار بزرگراه حرکت کنید شانس شما برای داشتن یک حادثه ۱۰۰۰% خواهد بود.لطفا از اولین خروجی خارج شود و مسیر را دور بزنید.

۱۶-اگر شما هرروز چیز جدیدی یاد نمی گیرید، پس درحال از بین بردن روزهای زندگیتان هستید.

۱۷-اگر امروز شما را تهدید به اخراج شدن کردند و حتی یک پیشنهاد زیرکانه در کنارش بود.بهتر است از همین امروز خود را آماده رفتن از آنجا کنید.

۱۸-اگر به شما یک بیمه با بالاترین خدمات و هزینه ماهیانه بسیار کم پیشنهاد شد، قبول کردن آن مثل شاشیدن در باد است.

۱۹-اگر شما هرگز به دیگری کمک نمی کنید، پس انتظار بازگشت نفعی به خودتان را هم نداشته باشید.

۲۰-اگر شما از اشتباهات خود چیزی یاد نمی گیرید،پس چندان چیز دیگری را هم یاد نخواهید گرفت.

۲۱-اگر شما رویایی ندارید، پس به عنوان یک موجودیتی در رویای کس دیگری خواهید زیست.

۲۲-اگر شما همیشه اشتباه می کنید،پس از سوال کردن نترسید.

۲۳-اگر درحالی که ورزش می کنید موسیقی گوش نمی کنید،بهترین بخش تمرینتان را از دست داده اید.

۲۴-اگر شما راضی و خوشنود نیستید،پس وقت آن رسیده چیزهایی را تغییر دهید.

۲۵-اگر شما به دوردست ها خیره نمی شوید، پس هرگز آنها را بدست نخواهید آورد.

۲۶-اگر هرگز چیزهای جدیدی را تجربه نمی کنید ، زندگی شما خیلی خسته کننده است.

۲۷-اگر در وجود شما عشق وجود ندارد، شما هنوز انسان جا افتاده ایی نیستید.

۲۸-اگر در حال حاضر بیش از حد احساسی هستید، تصمیم گیری را به بعد موکول کنید.

۲۹-اگر کسی از شما درباره نوع بیمه تامین اجتماعی و بیمه های دیگرتان سوال کرد اطلاعاتی به او ندهید.

۳۰-اگر برای خود راه مشخص و خاصی را انتخاب کرده اید، مردم نیز به این راه شما توجه خواهند نمود.

شما چه اگر های دیگری  به نظرتان می رسد که به این لیست می توان اضافه نمود؟؟؟؟

داستان کوتاه "کلاس درس ابوریحان "

http://www.dl.davoodonline.com/Upload/89-2-12/219_538.jpg

 

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که

خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد …

شاگردان با خشم به او می نگریستند

و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .

آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت …

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده

تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند

و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

 

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …

یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود

در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:

چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید

و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!

ابوریحان گفت:

یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ،

اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد…

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد …

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود

و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد ، روانش شاد …

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :

هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است …

 

داستان خواندنی " اهدای خون برادر "

http://shz.ir/imagesimages/e3aeef2292d0da2e937cbc08d3271ea3.jpg

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

 

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود . . .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Mankind سه‌شنبه 10 خرداد 1390 ساعت 21:26 http://Dx-Dpsadegh.blogsky.com

مرسی محسن جان.داستان های قشنگی بودن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد