داستان آموزنده ی فروش سیب
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،
اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.
درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی
شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.
درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر
و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..
یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود
و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.
در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،
دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.
چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!
وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…
هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند !
یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟
شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!
پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.
هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.
در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است …
ادامه مطلب ...
داستان های جالب و خواندنی
هدفم گم شد ...
نمیدانم
داستان پیرمردى را شنیدهاید که میخواست به زیارت برود اما وسیلهاى
براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند
با آن به زیارت برود.
یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و
پیرمرد خوشحال از اینکه وسیلهاى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى
میکرد، غذا میداد و او را تیمار میکرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى
اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود.
پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى
اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد
اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.
هر چه پیرمرد تهیه میکرد اسب
لب به غذا نمیزد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا
نخوردن اسب خود را به این در و آن در میزد اما اسب همچنان لب به غذا
نمیزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر میشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و
ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.
این بار
پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى میکرد. روزها
گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مىافتاد و پیرمرد او را تیمار
میکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر
اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتى
صاحب جدید، سوار بر اسب دور میشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و
از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر
چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود!
پس با
پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل
ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمیگردد، زیارتش را تبریک گفتند!
تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم
تا روزها بعد تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میکوبد و
لب میگزد!!
ادامه مطلب ...
بیا این داستانو بخون ببین مادر چه گوهریه که هیچ وقت نمیشه به درکش رسید!!!
ادامه مطلب ...
بیا این شعرو بخون ببین چی هست!!! ادم عشق میکنه وقتی میخونتش.
ادامه مطلب ...
پدر داشت روزنامه می خواند.
پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن .
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.
پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه